هیولای جزیره کرت

سلام دوستان 

ایشاا... حال همتون خوب باشه 

 راستش از وقتی این فیلم حضرت یوسف رو پخش می کنن ملت رفتن تو مایه های مصر و  فرعون و این حرفا . با دیدن این فیلم یاد کتاب سینوهه افتادم که در ایام جوونیمطالعه نمودیم وبسی جو گیر شدیم برای همین دوباره رفتم سراغ کتاب خیلی جالبه سیر نمیشم از خوندنش و جذاب تر از همه این که واقعیت تاریخیه مثلا" همین ماجرای مجسمه نفرتی تی که الان بین مصر و آلمان بحثه که مصر خواسته مجسمه رو برگردونه از آلمان که این مسئله توسط مترجم کتاب اشاره شده .خلاصه من کلا" شدم یه پا باستان شناس . فیلم و با این کتابه یا مطالبی  که از سایتای مختلف گیر میارم می ذارم کنار هم دیگه نمی شه جمم کرد از تو مصر. حالا یه مطلب جالب در مورد هیولای جزیره کرت پیدا کردم که اینجا براتون می ذارم بخونید .کسانی که سینوهه رو خوندن می دونن کدوم قسمت کتاب رو میگم(می گم این مریت عجب کودنی بود . کلا" ملت قدیم تو جهل و بی خبری بودن هر چند شاید ما هم برای ملتهای بعد یه پا اسکولیم)  

جزیره کِرت ، در دریای مدیترانه ، در روزگار باستان ، بین دو تمدن بزرگ مصر و یونان قرار داشت و از همین جزیره بود که یکی از معماهای کهن ، به صورت افسانه ای شگفت انگیز ، نسل به نسل و سینه به سینه نقل شده ، انسانها را به خود مشغول داشته و به فکر فرو برده است . بر طبق افسانه های مردم کرت باستان ، " مینو تور " موجودی به شکل نیمه آدمی و نیمه گاو ، با دو شاخ بلند و تیز بر سر ، در غاری عمیق در جزیره کرت می زیست و از گوشت انسان تغذیه می کرد و این موجود را مردم پرستش می کردند . مینوس ، پادشاه جزیره کرت ، برای مینوتور مکانی ویژه در برابر آن غار ساخته بود که راهرو های پیچ در پیچ و دالانهای گمراه کننده بسیار داشت و چنان بود که اگر کسی وارد این مکان می شد ، هر قدر جلو می رفت ، به چهار راه جدید می رسید و سرانجام در دهلیز های تو در توی آن گیج و گمراه می شد و در چنگال مینوتور گرفتار می شد !
این مکان عجیب را " لابریت " می گفتند .
افسانه می گوید که مینوس پادشاه جزیره کرت ، دو فرزند داشت : پسرش آندروژه و دخترش آریان. 

 

آندروژه که ورزشکاری بی مانند بود ، بر آن شد به یونان برود و در مسابقه ای با قهرمانان ان کشور شرکت کند . در یونان آندروژه موفق شد همه قهرمانان را شکست دهد و شایستگی و مزیّت جوانان کشور کرت را بر جوانان کشور یونان نشان دهد .
یونانیان که انتظار چنین شکستی را نداشتند و نمی توانستند شرم شکست را تحمل کنند ، تصمیم به قتل شاهزاده کرت گرفتند و سرانجام او را کشتند.
چون خبر کشته شدن آندروژه به پادشاه جزیره کرت رسید ، چنان خشمگین شد که به قصد خونخواهی فرزند ، با صد کشتی ، انباشته از سربازان انتقامجو ، به یونان حمله ور شد و نه فقط آتن ، مرکز یونان را ویران کرد ، بلکه دستور داد یونانیان هر 9 سال یکبار 14 جوان _ 7 پسر و 7 دختر _ را به عنوان خونبهای فرزندش روانه جزیره کرت کنند تا به قربانگاه لابریت فرستاده شوند .
این انتقام وحشتناک ، دو بار به فاصله 9 سال تکرار شد . هر بار 14 دختر و پسر یونانی ، در میان اشک و ناله مردم ، سوار بریک کشتی که بادبانهای سیاه ، به نشانه ماتم _ داشت به جزیره کردت فرستاده می شدند و دیگر بازنمی گشتند .
سومین بار ، تزه ، فرزند اژه ( پادشاهان یونانی ) که جوانی دلاور بود ، با اصرار از پدر خواست که این بار او را همراه قربانیان به جزیره کرت بفرستد . نقشه تزه این بود که به جنگ مینوتور برود و با کشتن ان هیولا به این ماجرای غمناک پایان دهد . اژه ناگزیر پذیرفت .
تزه با پدر قرار گذاشت که هنگام بازگشت کشتی ، اگر بادبانها همچنان سیاه بودند ، بداند که وی به هدف خود نرسیده است و موجود وحشتناک او را طعمه خود کرده است . اما اگر بادبانها سفید 
 بودند ، نشانه ان است که که وی توانسته است هیولای جزیره کرت را نابود کند .   

 

وقتی " قربانیان پیشکش به هیولا " به جزیره کرت رسیدند ، به فرمان مینوس شاه جشن بزرگی در میدان مقابل لابریت ترتیب داده شد و چهارده یونانی در جایی مانند قفس ، در وسط میدان ، به تماشا نهادند و پیرامون انها مردم به پایکوبی پرداختند .
 

  

 

 

آریان ، دختر مینوس ، که از انتقامگیری هولناک پدر خود نفرت داشت ، چون نتوانسته بود پدر را از اجرای این مراسم باز دارد ، بر آن شد به تزه کمک کند . بنابراین ، در هنگام جشن و بی خبری مردم ، خود را به او رسانید و بی آنکه کسی متوجه شود یک گلوله نخ و یک خنجر فولادی به او رسانید و گفت : " از همان لحظه ورود به لابریت ، نخ را باز کن و همچنان که در دالانهای پیچ در پیچ آن پیشروی می کنی نخ را در مسیر خود بگشا ، به مینوتور که رسیدی ، با این خنجر زهر آگین به ان هیولای خون آشام حمله ور شو و ان را از پای در آور و از مسیری که نخ تو را راهنمایی می کند ، دوباره به دهانه لابریت بر گرد . آنجا ، من و دیگر هموطنانت منتظر تو هستیم تا سوار بر کشتی شویم و از اینجا بگریزیم . "
تزه ، خنجر و گلوله نخ را گرفت و در زیر لباس خود جای داد .
صبحگاه روز بعد ، گروه قربانیان را پایکوبان به مدخل لابریت بردند ، و همه را بزور به داخل فرستادند و خود ، خوشحال از اینکه طعمه های خوبی تقدیم خدای خود کرده بودند ، پایکوبان بازگشتند .
از گروه قربانیان ، نخستین کس که پیشروی در لابریت را آغاز کرد ، تزه بود . او خنجر به یک دست و گلوله نخ به دست دیگر ، گام به گام در راهروهای بی پایان و پیچ در پیچ لابریت جلو می رفت و در همان حال نخ را کم کم باز می کرد.  

  

  

تزه به مرکز لابیرنت نزدیک می شد که ... ناگهان هیولای مینوتور در برابرش ظاهر شد . تزه که می دانست اگر کمترین هراس را به خود راه دهد در زیر سم های هیولا و با ضربه های سم ها و شاخ های هیولا ، ان موجود خون آشام نابود خواهد شد ، شجاعانه با مینو تور درگیر شد و پیکار های هولناک بین آن دو ، در مرکز لابریت در گرفت . مینوتور در این خیال بود که مثل همیشه موجودی وحشتزده و بی سلاح را در برابر خود دارد وبنابراین خیلی زود او را طعمه خود خواهد کرد . اما ، زمانی به خود آمد که ضربه های پیاپی خنجر زهر آگین بر پیکرش نشست و ... آن همه خون که سالیان دراز از انسانهای بی گناه آشامیده بود ، از جسم پاره پاره اش بر لابریت جاری شد .تزه دلاور ، هیولا را غرقه به خون بر جای نهاد و به راهنمایی نخی که پشت پای خود ، هنگام آمدن ، گشوده بود بازگشت و بزودی به مدخل لابریت رسید . آنجا هموطنان تزه در آغوشش گرفتند و شادی کنان به پشت دروازه آمدند .
آریان ، که پشت دروازه به کمین نشسته بود و منتظر عاقبت کار بود ، شادی و پایکوبیهای  یونانیها را که شنید ، کلون را از در برداشت و همه با هم به سوی کشتی یونانیها در ساحل روانه شدند . افسوس که تزه و یاران او ، از شدت خوشحالی و شتابی که داشتند ، قرار و مدار خود را با اژه از یاد بردند و بادبانهای کشتی  را تعویض نکردند . کشتی ، با بادبانهای سیاه ، همچنان بر امواج می رفت تا به ساحل یونان رسید .  

  

 

اژه که بی قرار و چشم براه ، بر پشت بام قصر ساحلی خود به انتظار ورود کشتی با بادبانهای سفید بود ، چون سرانجام کشتی را مثل گذشته سیاهپوش دید ، آه از نهادش بر آمد و به این گمان که فرزند برومندش نیز به کام هیولای کرت رفته است ، دنیا در برابر چشمانش تیره و تار شد و از فراز قصر به میان امواج خروشان دریا افتاد و ...
چنین است که از ان به بعد ، این بخش از دریای مدیترانه را دریای اژه می نامند تا یاد آورنده اندوه بی پایان پدری فرزند از دست داده و مرگ او در ابهای خروشان باشد.
اما ... واقعیت چه می گوید؟
افسانه ها و قصه های اعجاب انگیز ، نظیر افسانه " هیولای جزیره کرت " در فرهنگ و ادبیات تاریخی و اسطوره ای ملتها کم نیست . کمتر کشوری است که برای خود افسانه های " دیو و دلبر" " انسان وابلیس و قهرمان و هیولا و حوادث عجیب وجود نداشته باشد . پرسش اینجاست که آیا این همه هیولا و  دیگر موجودات خیالی یکسره بی اساس است و هیچ رگه ای از واقعیت در زیر و بم آن نهفته نیست ؟
عقل می گوید که به هر حال افسانه سرایان روزگار کهن باید از " واقعه ای " ، " حادثه ای " ، " شنیده ای " " چیزی " الهام گرفته و آنگاه به وسیله اندیشه خلاق روایتی جذاب پدید آورده باشند .
این نکته را مورخان ، دیرینه شناسها ، انسانشناسها ، و باستانشناسها خوب می دانند و از لابه لای مدارک تاریخی و قصه ها و افسانه هاست که پی به رازو رمز حوادث گذشته می برند و مدارک مستند برای حدس و گمانهای خود به دست می آورند . موزه های جهان ، انباشته از این گونه مدارک تاریخی است .
اما ، درباره جزیره کرت و افسانه های ان ، تا سال 1900 میلادی هیچ مدرکی که نشان دهد روزی روزگاری در ان جزیره تمدنی درخشان وجود داشته است در دست نبود و تقریبا در همه کتابهای تاریخی مربوط به مدیترانه ، فقط از تمدنهای مصر و یونان و آن گاه روم سخن می رفت .
  

 

 

" آرتور ایوانز " ، باستانشناس انگلیسی قرن نوزده ، وقتی افسانه هیولای کرت را شنید ، چنان مجذوب ان شد که تصمیم گرفت شرایط کنونی این جزیره را از نزدیک ببیند و فاصله ان را از یونان بسنجد .
آرتور ایوانز به این وسوسه دچار شده بود که اگر حتی سر مویی از واقعیت در افسانه کرت باشد ، باید ان را پیدا کرد . بسا که تمدنی دیگر پیش از تمدن یونان در ان بوده  و به همین دلیل چنین حکایت جالبی ، از قرنها پیش بر سر زبانهاست . آیا همین تمدن یونان باعث نشده که تمدن کرت در سایه قرار گیرد و کمتر کسی از ان صحبتی کند .
گمان آرتور ایوانز این بود که سالهای زیاد با دقت و حوصله در کوهها و تپه های جزیره خاک برداری کند تا مگر به مدارک و شواهدی تاریخی و عقل پسند برسد . پس ، در تپه ای که ایوانز با توجه به سوابق و تجربه های خود حدس میزد ممکن است مکانی باستانی باشد ، شروع به حفاری کرد و ... هنوز یک لایه خاکبرداری صورت نگرفته بود که در روز 23 مارس سال 1900 نخستین دیوارهای سنگین از یک بنای بزرگ اما مدفون شده در زیر خروارها خاک نمایان شد و چون خاکبرداری ادامه یافت ، بتدریج بنای شگفت انگیزی در برابر نگاههای حیرت زده و کنجکاو آرتور ایوانز شکل گرفت که چیزی جزء دالانهای پیچ در پیچ با راهرو های گمراه کننده و گاه بن بست نبود !
شگفتا ! آیا این بنا همان لابریت جزیره کرت نبود ؟!
با سر بر آوردن دیوارهای سنگی از روی تپه های مشرف به دریا در جزیره کرت ، آرتور ایوانز این باستانشناس سختکوش در میان هیجان عمومی اعلام داشت که با 9 هفته خاک برداری می توان لابریت جزیره کرت را از زیر خروارها خاک نمایان ساخت ! , ولی آرتور اشتباه می کرد ، عملیات خاکبرداری چهل سال طول کشید و در این مدت طولانی شش جلد کتاب بزرگ درباره انچه به تدریج از تمدن کرت یافت می شد به نگارش در آمد !
نخستین بخش از ویرانه های باستانی که به طور کامل از دل خاک سر بر کشید مکانی بود بسیار شبیه انچه که در لابریت در افسانه هیولای مینوتور گفته می شد .برای آرتور ایوانز پذیرفته نبود که هیولایی " گاو بدن " با " سرو که آدمی " وجود داشته باشد ، اما به وجود آوردن راهروهایی چنان پیچ در پیچ و سرگردان کننده هم نمی توانست بی دلیل باشد.
آیا هیولایی که به گفته افسانه ها راه بر انسانها می بست و آنها را نابود می کرد ، همان پادشاه خون آشام جزیره نبود که با این ترفند می خواست مردم را به هراس بیاندازد و پایه های حکومت خود را مستحکم کند ؟
در ویرانه های قصری که پس از لابیرنت ، به تدریج پدید آمد ، ستونهای سنگی قطوری بود که بر بدنه هر یک از آنها نقش یک تبر دو لبه مانند دو ماهی که پشت به هم کرده بودند حجاری شده بود که این نقش را در زبان محلی "لابریس" می خواندند ( بسیار شبیه و نزدیک به کلمه لابرینت! )
با ادامه خاکبرداریها ، در گوشه ای از کاخ ، انبوهی استخوان به دست آمد که پس از بررسی آن معلوم شد استخوان گاو است !
ممکن نبود این همه استخوان و شاخهای متعدد گاو که کنار ان یافت شد ، همه متعلق به یک حیوان حتی اگر آن حیوان " هیولای بزرگ و گاو پیکری " موسوم به مینوتور باشد !
 راز این همه استخوان در یک جا نیز باید آشکار می شد . مینوتور ، افسانه بود، اما وجود انبوهی استخوان و شاخ گاو را نمی شد انکار کرد ! کاوش که ادامه پیدا کرد ، سکه هایی از طلا یافت شد . بر یک طرف این سکه ها نقش مینوتور و بر طرف دیگر نقش لابیرنت دیده می شد !! این سکه ها و نقش و نگارهای آن چه معنا و مفهومی داشت ؟ آیا مینوس ، پادشاه جزیره کرت ، با رواج دادن چنین سکه ها یی خواسته بود افسانه مینوتور را در ذهن مردم تثبیت کند و آنها را نسبت به حکومت خود وفادار نگه دارد ؟ پاسخ این پرسشها و تردید ها نیز با هویدا شدن چند دیوار دیگر از قصر از زیر لایه های خاک داده شد 

 

 

وقتی که با دقت خاک را از سطح دیوارها پاک کردند ، نقاشیهای بسیار زیبایی دیدند که گویاترین انها ، صحنه هایی از بازی و عملیات آکروبات جوانها با گاوهای وحشی بود ! در این نقاشها  ، که انگار تازه ترسیم شده بودند ، به روشنی دیده میشد که رقصنده های دختر وپسرچگونه مقابل گاو وحشی قرار میگیرند ،و با مهارت از وسط  دو شاخ گاو جست زده و بر پشت  حیوان مینشینند یا از روی ان پشتک و وارو می زنند . در این حالت ، یک لحظه بی احتیاطی گاو بازها ، یا یک ضربه شاخ گاو کافی بود که آنها را به کشتن دهد . از روی نقاشیها پیدا بود که گاوبازهای جزیره کرت از چنان بدن آماده و تمرین کرده ای برخوردار بودند و به قدری بر عضلات خود تسلط داشتند که در میان غریو تماشاگران و اوج خشم و قدرت نمایی گاو ها ، می توانستند به چالاکی و خونسردی به نمایش مهارتهای خود بپردازند . به این ترتیب ، برای " آرتور ایوانز " مسلم شد که سرگرمی مهم و اصلی مردم کرت تماشای عملیات گاو بازی در جشنها و مراسم ها بوده است . بی تردید ، پسران و دختران جزیره کرت ، از همان سنین کودکی برای این بازی خطرناک اماده می شدند و پرورش می یافتند .  

 

 

 

این کار ، جدا از جنبه تفریح و سرگرمی ، در ستایش از " مینوتور " - خدای مردم کرت - نیز می توانست باشد که هیولایی انسان نما و گاو پیکر را به خدایی گرفته و به عنوان حافظ خود و اموالشان می پرستیدند . معبد لابیرنت ، پرستشگاه اصلی مینوتور بود و کاهنان این معبد در رواج خرافه پرستی می کوشیدند . پایه و اساس افسانه هیولای گاو پیکر نیز بیرحمی مینوس در سرکوبی و نابودی دشمنان خود بود و کاهنان معبد بزرگ نیز همدستان او بودند .
در عملیات حفاری ، معلوم شد که خرابه های آن قصر متعلق به دو هزار سال پیش از میلاد مسیح بود . حال ان که بقیه آثار ، پیشینه ای تا 5 هزار سال پیش از میلاد دارند . بنابراین ، مینوس که در افسانه هیولای جزیره کرت از او یاد شده نمی تواند فقط یک نفر باشد ! مینوس لقب کلیه پادشاهان " سلسله مینوسی " در چند هزار سال بود ( همچنان که امپراطور روم را قیصر یا سزار ، امپراطور ایران را کی و شاه و سلاطین مصر را فرعون می گفتند ) . با این برداشت و اکتشافات بود که از ان پس در کتابهای باستانشناسی ، تمدن باستانی کرت را " مینوسی " و پادشاهان اساطیری ان را " مینوس " نامیدند .حفاریهای جزیره کرت که به روشنی ثابت کرد که تمدن مینوسی یکی از درخشانترین دوره های زندگی اجتماعی انسان در گذشته بوده است .  وجود شبکه آبیاری و اب انبار و فاضلاب در کنار خانه ها و در زیر گذرگاهها ثابت میکرد که اهالی کرت تا چه اندازه به بهداشت و نظافت فردی اهمیت می داده و بنابراین مردمانی سالم و تندرست و قوی هیکل بوده اند . مردم کرت ، حتی زباله های خود را نیز در گودالهای مخصوص می ریختند تا از انجا به خارج شهر منتقل کنند !
خانه های جزیره کرت دارای در وپنجره های کافی بود تا نور و هوای تازه به اتاقها برسد ، و این در حالی است که از روی ویرانه های بدست امده از تمدنهای یونان و روم و مصر معلوم می شود اغلب خانه های انها به صورت یک چهار دیواری با کمترین درب و پنجره بوده اند .
از عجایب کشفیات جزیره کرت ، انبار مواد غذایی در نقاط مختلف شهر بود که فقط در یکی از این انبارها صدها کوزه انباشته از روغن زیتون یافت شد . اندازه بعضی از این کوزه ها حتی بزرگتر از قد یک انسان معمولی است !
در یکی از اتاقهای قصر مرکزی ، صفحه ای بدست آمد که مانند صفحه شطرنج ، خانه هایی دارد و در کنار ان چندین مجسمه کوچک از عاج ، طلا ، فیروزه و سنگ شیشه است .
آرتور ایوانز انتظار داشت در ادامه کاوشهای خود از تمدن جزیره کرت اشیاء گرانبها تر و مدارک بیشتری به دست آورد . اما ، چنین نشد  

 

 

 

پس ، ثروت موجود در خانه های کرت چه شده و به دست چه کسانی به تاراج رفته بود ؟ پس از بررسی دیوارها و سقفها و درهای چوبی وفلزی ، تردیدی باقی نماند که تمدن مینوسی در 1400 سال قبل از میلاد مورد تهاجم قومی وحشی قرار گرفته و پس از غارت اموال و ثروتهای مردم ، دستخوش یک آتش سوزی وسیع شده است . این تهاجم ، هر چه بوده و به هر دلیل یا از سوی هر قومی صورت گرفته ، می بایستی بسیار سریع و غافلگیرانه بوده باشد ، زیرا آرتور ایوانز و دستیاران او ، حتی به نقاشیهای ناتمام دیوار ها دست یافتند که نشان می دهد هنرمند نقاش در گرما گرم کار در معرض خطری جدی قرار گرفته و از ترس جان گریخته است .
در بخش دیگری از قصر مرکزی که بی تردید می بایستی کتابخانه یا انبار اسناد و مدارک باشد ، آرتور ایوانز حدود دو هزار لوح گلی یافت که بر آن نقش و نگارهای خاص دیده می شد ( بیش از نیم قرن طول کشید تا یکی از دستیاران آرتور ایوانز به نام " میکائیل ونتریس " موفق شد رمز آن لوحه ها و نبشته ها را کشف کند . بر اغلب این لوحها نام و مقدار هدایایی بود که به خزانه مینوس یا انبار مواد غذایی او رسیده بود .)
در دیگر نقاشیهای دیواری قصر ، جوانان کرت در حال زوبین اندازی دیده می شدند و در صحنه ای جالب از این نقاشیها ، جمعی حدود 30 مرد با ریش و گیسوی بلند ، در لباسهای فاخر و کمربند زرین دیده می شدند .
در تابلویی بزرگ ، انبوه جوانان مشغول رقص ، مشتزنی و گاوبازی بودند و ... گویی این همان مجلس پایکوبی بزرگی است که در گرما گرم آن آریان ، دختر مینوس ، توانست از غفلت مردم استفاده کند و خنجر و کلاف ریسمان در اختیار تزه قرار دهد !
با توجه به وسعت میدان مقابل قصر مرکزی و جایگاه بزرگ تماشاگران که مثل استادیومهای امروزی به صورت سکوهای پله ای بود ، می توان بر آورد کرد که نزدیک به پانصد بازیگر می توانستند به راحتی به اجرای عملیات گاوبازی و ابراز مهارتهای خود در حرکات موزون و زور آزمایی و زوبین اندازی بپردازند و بیش از چند هزار نفر در جایگاهها به تماشای انها بنشینند .
به راستی ، آیا  افسانه " هیولای گاوپیکر " را نمی توان به همان سر نخ نازکی تشبیه کرد که " آرتور ایوانز " را ( همچون تزه ) به اعماق " لابیرینت " تاریخ رهنمون کرد تا دیو جهل انسان نسبت به گذشته های خود را از پای در آورد و بر بخشی پنهان و بسیار دور از زمان و مکان کنونی ، فروغ دانش و آگاهی بتاباند ؟ امروزه نام " ارتور ایوانز " به عنوان  باستانشناس و کاشف  معمای جزیره کرت همچنان در  جهان ناشناخته ها می درخشد .   

 

 

نظرات 25 + ارسال نظر
علیرضا دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 08:31 ق.ظ http://malikhulia.blogsky.com/

سلام بانو
میخواستم بگم کتاب سینوهه و سایر کتابهایی که ذبیح اله منصوری ترجمه کرده نوشته تخیلات خود ایشان است مانند کتاب خواجه تاجدار و اساسا چنین نویسنده هایی وجود ندارند.

سلام دوست عزیز بیشتر مطالعه کن و دامنه اطلاعاتتو ببر بالا
مرسی بهم سر زدی

[ بدون نام ] دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 08:32 ق.ظ

salam va sobhe aliii bekheyr.
belakhare ma namordimo bazam jenabali ro didim.valikan indafe ba shekli motafavet.mibinam ke mohato mesri kotah kardiiiiii.jaye baziya khaliiiiii.
enshala emroz farda raje be mojasame melisabo ham ye chizayi benevissss.barmigardaaaam.hatmaaaaan

نیام بزنمت با اون نظرت دوست جون
ایشاا... بزودی در مورد فسیلای توام تو وبلاگم می زنم که توسط چه کسی کشف شد

ریرا دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 08:58 ق.ظ

اولا سلام...مطلب زیبایی بود فقط کو بقیش؟؟!!سر کار میذاری ملتو!!
دوومن این علیرضایی که اون بالا نظر داده..بگو حتما قرصاشو بخوره...حرف از این خنده دار تر نشنیده بودم..فکر کن الکسندر دوما وجود نداشته باشه وکل کتاباش تخیل ذبیح الله منصوری..!!!!!
سوومن...ادامه مطلب بذار دیگه اساطیر همیشه داستانای جالبی برای شنیدن دارن...یونان باستان مصر باستان..ایران باستان.....

سلام مهندس بقیشم والا زدیم می گی نه این نفر دومیه کاملا خوند و جوابم داد ولی حالا کجا پرید نمی دونم می دونی این بلاگ اسکای یکم سرخوشه مثل اون پیرمرد خجسته می مونه . چند تا قرص بشوره بخوره خوب می شه
ایشاا... ازین به بعد ازین مطالب تو وبلاگم می زنم نیست باستان شناسم از اون لحاظ
مرسی از نظرت

حسین دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:03 ق.ظ http://201263.blogsky.com

عاشق داستانهای مرموز و پچیده هستم و کلا با اینجور افسانه های قدیمی خیلی حال میکنم.
مرسی از مطلبه خوبت!

انوشه دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:28 ق.ظ

سلام خاله...چطوری یا بهتری؟
راست میگه ریرا من هنوز داشتم میخوندم دیدم تموم شد...واااااااا....خوب نوشتی که مینوس پادشاه جزیره کرت ، دو فرزند داشت : پسرش آندروژه و دخترش آریان. بعدش...!!!
ببین این تابلو رو یادت میاد..!!؟
اون علیرضا خوان چرا اینو گفته....پس ما کل کتابای تاریخیمون...ی پا توهمه...
برم به بابام بگم کتابخونشو بریزه دور...
مثلا خداوند الموت...عایشه بعد پیغمبر...خواجه تاجدار...اول بذار برم یک قرصه زیر زبونی بگیرم بعد بهش بگم...
تو میگی اول قرص رو بهش بدم ...یا اول خبرو بهش بگم..؟؟

سلام استاد یکم بهتر از چطورم .
مطلب درست شد
اون علیرضا خان جانم حالش مثل علیرضا خان جان شماس
نظر منو می خوای بابات قرصی نیست اون نظرش اینه که علیرضا رو بدی دستش تا بدونه به این گونه افراد چه کنه خوراکشه
راستی اون تابلو رو خوب یادمه سال پیش همین موقع اون ور آب کاشکی الان اونجا بودیم

God Father دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 04:27 ب.ظ

سلام دخی !

خیلی حال کردم . . . بی نظیر بود ! ممنونم . . . ممنوووووووووووووووووووووووووووون

سلام پدرم
خواهش می کنم قابلی نداشت
مرسی بهم سر زدی

قلی دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 05:34 ب.ظ

به علیرضا خوان جان بگو فرار کنه....میدونی که از اون لحاظ...

هانی سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 08:00 ق.ظ

می گم استاد این ممنون تو رو یاد چی می ندازه اگه گفتی مییییییییییلاد
ممنوننننننننننننننننننننننننننننننن دارررررتمخداییش چه لهجه گندیه

ریرا سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 08:41 ق.ظ

مرسی از تکمیل پستت...حکایت جذابی بود..نمی دونستم سر چشمه لابیرنت کجاست..که حالا فهمیدم...من باب بخش سیاسی هم...چون تو ویرایش اون تیکه رو گذاشتم...برای همین از فرمت اول دوم سوم خارج شد.......

قلی سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:58 ق.ظ

سلام....خاله یا قصه بگو یا تاریخ بگو....دوتا رو با هم نگو...زیاد میشه...صبر مردم تموم میشه...کم گوی و گزیده گوی...چون من...
بیبن اینقدر بابا..میشه...
خوب ۲ دقیقه وای می ستاد ببینه...کی اومده کی نیومده...!!!
من اینجام باس حرص بخورم.....
حالا بقیشم بعدا میخونم....اما گفته باشم پست بلند دیگه نبینم....قابل توجه همه ی دوستان....

هانی سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:39 ق.ظ

همینه که هست نرفتی کلاس تند خوانی به من چه
حالا تو کارات اینم اضافه کن
دیگم نبینم داستانام و نصفه خوندیا
دهه

امین سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 03:28 ب.ظ

سلام ..

ای بابا شما اینجام که دارین تو سر و کله هم میزنید ٬ عجبااااااا....

میبینم کـــــــــــــه رفتی تو مایه های حفاری و دیگه باید از زیر فسیل دایناسورها پیدات کرد .. راستی بهم خبر دادند که یه جایی در همین نزدیکی ٬ سر من دفنه (!) در بین گشت و گذار علمی تون چنانچه پیداش کردید ٬ بی زحمت بندازش تو صندوق پست

و اما در مورد عکس ها ... من جریان آخرین عکست رو نفهمیدم (!) ببینم ٬ تو قصد داشتی که عکس سر ایوانز رو بذاری یا ... ؟!!

بهر حال ممنونم ! مطلب خوبی بود ...
یا حق

به بهههههههههه جناب سردار سرلشکر مهندس عزیز
سرتم پیدا می کنیم تو جون بخواه دایی ولی خوب دلتو که دیگه نمی شه پیدا کرد اونو از 118 بپرس . مگه نه؟؟؟؟؟؟
ببین در ضمن اصولا باستانشناسا جور دیگه فسیلا رو پیدا می کنن گفته باشم .
در حال حاضر در حال پیدا کردن مومیایی استاد نفرنفر قلی هستیم که به نتایج خوبی دست یافتیم .
ببین می گم فعال شدی مهندس سر می زنی به ما حالمونو می پرسی .شایدم این بخاطر شغلته که تجسست زیاد شده خلاصه تا باشه از این تجسسا .
راستی برای اون عکس آخری خدمتتون عرض کنم دیدیم دوستان خوش سلیقه زیادن میان یه سر بزنن به وبلاگ خلاصه مستفیض بشن از زیباییهای طبیعت مگه بده؟ چشاتو درویش کن پر رو .جو گیر شدیا!! ببین به نظرم یا اینا اهل اسپانیان یا ایتالیا یا فرانسه هر چند بیشتر به نظر اسپانیایی می یا استیلشون اینجوریاس مگه نه استاد ؟؟؟؟
خوشحال شدم بهم سر زدی
خیلی گلی مهندس

قلی چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:33 ق.ظ

والا خدمتتون عرض کنم ...امین آقا ...من اگه با این جناب کل کل نکنم..مریض میشه...میگی نه از ۱۱۸ بپرس....
خاله....نیام فسیلت واست...تشرح کنم....گفته باشم..مثل اون قورباغه ها که ..تو زیست دل و رودشونو میکشیدیم بیرون...
در مورد عکس اون مجسمه عرض شود که...شما اگه یک سر با آدمای بی جنبه برین سفر...متوجه میشین...چرا عکسای وبش این ریختیه...!!!
مجسمه ها دیگه صحبت میکردن باهاش ...فک کن...اونم قیافش تو همین مایه ها بود
حالا ببین آدما چه میکردن....
خاله...زدی ضربتی ...ضربتی نوش کن...

هانی چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:03 ب.ظ

می دونی تو دردت جور دیگه دوا می شه به امید خدا در اسرع وقت خدمتت خواهم رسید . مذاکرات داریم با هم مفصللللل...

[ بدون نام ] چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 03:45 ب.ظ

خاله....من که جیک و جیک میکنم واست....!!!مذاکره نداشتیماااا!!!

سعیدم پنج‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 06:29 ب.ظ http://pashimon.blogsky.com/

سلام
وبلاگ جالبی دارین
و البته نظرات جالبتر
بهر حال من استفاده کردم

قلی شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:33 ب.ظ

سلام خاله....میگم داری صفا میکنیاا...!!! اداررو که درشو تخته کردی...مسافرتم که استاد کردی....منم که بیخیال شدی...اینه دیگه...!!!
حالا واست دارم...در اولین مذاکره...!!!
خوش بگذره بهت...بدونه من ایشالا .....بهت خوش نگذره...این الان هم دعا بود هم نفرین بود....!!!به قسمت نفرینش سخت امیدوارم...نامرد ...!!!

هانی شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 05:23 ب.ظ

سلام استاد
همینه دیگه وقتی پایه سفر نیستی مجبورم تنها برم
ولی از اونجا که من کار خودمو می کنم می کشونمت اونجا

ریرا دوشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:00 ق.ظ

سلام...
سال نو پیشاپیش مبارک...امیدوارم سالی سر شار از شادی و موفقیت داشته باشی..تمام غمهای سال ۸۷...بمونه برای همون سال ۸۷...سال جدید پر از شادی باشه..انشالله...

عسلی چهارشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:59 ق.ظ http://banoasali.blogfa.com

سلوم خاله هانیییییییییی
عسلی اممم
نشناختیااا
نگا دمه در واساده نمیزاره بیام تو
خب این آپ به جونه خودم خیلی طولانیه
نگا میخونماا
خب اومدم عیدو تبریک بگمم
سال خوبی داشته باشین

نسیم چهارشنبه 5 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 04:09 ب.ظ http://ta-benahayat.blogfa.com

سلام هانی جون
خیلی وقته ازت بی خبرم
عیدت مباررررک
به اون پسله خوشمل هم سلام منو برسون از طرف من عیدو بهش تبریک بگو
میدونی کدوم پسله رو میگم دیگه

رضاگودرزی چهارشنبه 15 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 12:14 ق.ظ

سلام بانو
مریت اسم معشوقه سینوهه توی شهرطبس بوداون دختر که‌ مال جزیره کرت بود اسمش مینابود نه مریت حواستوجمع کن
ضمنا سینوهه بی نظیره

الهه دوشنبه 23 آبان‌ماه سال 1401 ساعت 05:54 ب.ظ

سلام
من کتاب سینوهه رو خوندم تو کتاب میگه اون هیولا یک مار بزرگ بوده که

بی بی شنبه 17 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 09:43 ب.ظ

کودن به نظرم تویی که دختری که با سینوهه بود و باهم به کرت رفتن اسمش مینا بود نه مریت، مریت رو سالها بعد تو طبس تو میخانه دم تمساح که مال کاپتا غلامش بود دید و عاشقش شد

مهسا سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1402 ساعت 12:26 ق.ظ

از وقتی سینوهه خوندم توی خیلی قسمتاش ذهنم گیر کرده بود و فایلهاش باز مونده بود یه گوشه از ذهنم. بعدها که فهمیدم جزیره کرت واقعا وجود داره و یه نکات مشترکی هم با توصیفات ارائه شده توی داستان با واقعیت پیدا کردم میخواستم بیشتر ازش بدونم که به لطف شما پس از سالها محقق شد. فقط کاش منبع یا منابع میدادی که ماهم مثل خودت بریم بیشتر بخونیم ازش. به هرحال خیلی جالب بود اسطورش. مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد