صادق باشیم

  

 

سلام دوستان  

چند وقتی بود که آپ نکردم هر چند این روال رو دوست ندارم ولی امیدوارم که در آینده مرتب تر سر کلاس حاضر بشم.  

دل نوشته 1: تو پست قبلیم گفتم که می خوام با یک موضوع جدید شروع کنم من نظرم این بود که در مورد چیزای روزمره که صبح تا شب باهاش سرو کار داریم با هم بحث کنیم ولی دوستان گفتند اینجا که کلاس درس نیست ، منم که تازه معلم خوبی نیستم . ولی تصمیم دارم که در هر پست در مورد یک صفت پسندیده یا ناپسند در عرف جامعه با هم صحبت کنیم .چیزی که خیلی از ما بهش بی توجهیم یا اهمیت نمی دیم. امروز می خوایم در مورد صداقت صحبت کنیم .چیزی که این روزا خیلی کمه . 

با یک داستان شروع می کنیم:  

روزی پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند.
پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد.
پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بیفایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند.
پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: « پس گیاه تو کو؟» پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد.
در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد. همه جوانان اعتراض کردند.
پادشاه روی تخت نشست و گفت:« این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند.»
پادشاه ادامه داد: « مردم به پادشاهی نیاز دارند که با آنها صادق باشد، نه پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن به هر کار خلافی دست بزند.»    
 
 
  
 
دل نوشته 2: 
راستش تازگیا خیلی تعجب می کنم از اینکه می بینم چقدر سطحی به هم نگاه می کنیم و ظاهر و قیافه یا صحبتهای روز مره افراد باعث می شه که احساس کنیم شخصیت طرف رو می شناسیم در حالیکه باطن افراد رو فقط با گذشت زمان و اعمالشون می شه شناخت.  
چند روز پیش یکی از این دوستای گل رو شناختم کسی رو که فکر نمی کردم عقاید محکمی داشته باشه ولی با عمل خودش شخصیت واقعیشو نشون داد. تا قبل از این اتفاق فکر می کردم که هر کسی صحبت از دعا و ثنا بکنه اون بیشتر مورد اطمینانه، ولی دیدم اونهایی رو که در پشت این چهره برای خودشون خوشن و بقیه بی خبر .نمی گم نباشن می گم جانماز آب نکشن. این بده !!!!  
ولی اون دوستی  که فکر می کنی خیلی راحته ، می ره تو یک پارتی و با وجود استفاده از همه نوع امکانات خودداری می کنه، به اون می شه گفت مسلمون واقعی نه مسلمون هزار چهره این روزا.  
به نظر من رو راست بودن و خود واقعی رو نشون دادن باعث ثبات دوستیها و درک ارزش همدیگه می شه نه با استفاده از یک سری اعتقادات ، افکار دیگران رو شستشو دادن.
امیدوارم همه ما خود واقعی ،نه ظاهر، بلکه باطن قشنگی داشته باشیم و اونی باشیم که ته دلمونه.  
دوستان به نظر شما تا چه حد می شه در نت صادق بود و آیا می شه افراد در این دنیای مجازی به هم اعتماد کنن؟ چه چیزهایی برای استحکام دوستی در نت اهمیت داره؟  
دوست دارم صحبتها و مطالب آموزنده و قشنگتون رو در بخش نظرات وبلاگم داشته باشم.   
منتظرم. 
مرسی

دل نوشته

 

 

سلام دوستان 

امیدوارم که حال همتون خوب باشه و ایام بکام. عزاداری هاتون هم قبول حق. این شبها شبهای سرنوشت سازی بود "شبهای قدر" . 

یکی از این شبها بود که خداوند قرآن رو به صورت دفعی نازل کرد و در این که کدوم شب هست اختلاف نظره ولی چیزی که هست اینه که سرنوشت بشر در یکی از این سه شب رقم می خوره . با خودم فکر می کنم که خدا برای من چی در نظر گرفته ... می دونی حس کنجکاوی آدم جوریه که هر چند هم خودتو بسپاری به خدا ولی نمیشه که بهش فکر نکنی . آرزو می کنم که بهترین قضا و قدرش رو خدا براتون در نظر گرفته باشه. اون چیزی که اون بهترین می دونه و برای بهترین بندش می خواد. 

مدتی بود آپ نکردم راستش دوست ندارم حرفای تکراری بزنم. از تکرار مکررات کلافه می شم .از حرفای بی سرو ته خودم.. شاید بهتره که یک موضوع رو دنبال کنم.موضوع رو انتخاب کردم امیدوارم بتونم پست بعدی رو با موضوع جدید شروع کنم. 

امروز رو گذاشتم صرفا" برای دلنوشته:  

راستش چند وقتیه اوضاع روحیم شدیدا" خرابه. نیازمند دعای خیر شما دوستان هستم.  

هر چند سعی می کنم با توکل به خدا آرامش پیدا کنم ولی گویا توکلم ضعیفه چون دوباره بر می گردم سر خط. مگه نه این که با توکل تو خودتو به خدا می سپاری مگه نه اینکه وقتی می گی من راضیم به اون چیزی که تو می دی و غیر این نمی خوام پس چرا بعدش به اون مسئله فکر می کنی. مگه نه اینکه همه چیز دست خداس و خدا بد بندشو نمی خواد. پس چرا اینقدر بی تابی.  

پس اینا یعنی این که توکلم ضعیفه نمی گم اطمینان ندارم نه .. ولی نگرانم.. 

مدتی بود دنبال یک حدیث قدسی بودم که قبلا" تو کتاب لاله ای از ملکوت خونده بودم این نهایت عاشق و معشوقی خدا با بندش رو می رسونه:  

"من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی . من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلی دیته و من علی دیته فانا دیته ."  

"هر که عاشق من شود من نیز عاشق او می شوم و هر که من عاشق او شوم او را خواهم کشت و هرکه من او را بکشم دیه ی او بر گردن من است و هرکسی دیه اش بر گردن من باشد پس خود من دیه ی او هستم!"

این یعنی نهایت عاشقی و معشوقی خدا و انسان . این یعنی توکل از روی عشق ،چیزی که بنده کامل به اون می رسه و اینجا دیگه به هیچ چیزی جز خدا فکر نمی کنه تمام وجودش سرشار از عاشق می شه و تمام امورش رو به اون می سپره و میدونه که به خوب کسی سپرده و بابتش همه چیز خدا می شه و خدا هم همه چیز اون . اون زمان که دل کوچیکش رو به خدا می سپره و فکر نمی کنه که خدا با اون عظمتش تو اون دل کوچیک و تاریک و نمور جا بشه . فکر نمی کنه که خدا اصلا" اون دل رو بخواد چیزی که زیاده دله.. با خودش فکر می کنه آیا دل من حتی گوشه هاش جایی برای حضور خدا داره . ولی خدا میاد و توی اون دل کوچیک می شینه و با اون درد دل می کنه از همه چیز باهاش صحبت می کنه . همه دردل هاشو گوش می کنه و بهش امید می ده ولی چشم دل اون معشوق باز نیست برای همین هم نمی تونه حضور عاشق رو ببینه هنوز سر در گم دنبال عاشقش می گرده :  

چشم دل باز کن که جان بینی  

آنچه نادیدنیست آن بینی  

اگه دل مکانی برای خدا باشه مکانی برای لحظه های تنهایی و بی خبری از همه چی، لحظه هایی برای دلتنگیا ، برای نا امیدیا ، اونجا دیگه همه چی فراموش می شه ... همه تعلقاتی که معشقوق رو از عاشق فارغ می کنه.. 

وقتی به این حدیث قدسی نگاه می کنم از شدت این عشق تعجب می کنم. آخر این حدیث خدا به بندش می گه " هرکه من او را بکشم دیه ی او بر گردن من است و هرکسی دیه اش بر گردن من باشد پس خود من دیه ی او هستم" می دونی اینجا معنی امتحان و آزمایش الهی می ده به نظر من کشتن نهایت هلاکت و بی چیز شدنه از خود فنا شدنه تمام شدن خوده خودی که دوسش داری و بهش تعلق خاطر داری وقتی تو کشته بشی یعنی برای خودت تموم می شی ولی اینجا که دیگه هیچ معنایی نداری برای خدا معنا دار و ارزشمند می شی تا اونجا که می گه دیت بر گردنشه و خون بهاش خود من می شم !! فکر کن!! خدا خون بهای بندش بشه خیلی قشنگه، خیلی بزرگه، اینجا دیگه اون دل کوچیکه که نمور و تاریک بود اونقدر بزرگ میشه که خدا با اون عظمتش توشه .دیگه اینجا عاشق و معشوقی معنا نداره . دیگه اونجا معشوق به مقام خلیفه الهی می رسه اون روزی که خدا  به فرشته هاش گفت و به خاطر این آفرینش بالید. "مقام انسان کامل شدن"  

اینها رو با خودم زمزمه می کنم و به خودم امید می دم اما باز هم لغزش باز هم بی توجهی باز هم ...  

دوست ندارم این حالت رو .. در جا زدن کار ما نیست .. ما برای بزرگتر از اینا اومدیم ... قراره بریم تا عرش ... این فرش کوچیک و بی اهمیت رو ول کنیم... اما...  

روزها فکر من این است و همه شب سخنم  

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم 

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود 

به کجا می روم آخر ننمایی وطنم 

و چه زیباست راه  اون هایی که این سرا رو پلی دونستن برای گذر از این سرا به سرای باقی و جاودانه. 

دوستان امشب شب قدره، آخرین شب قدر ، دوست دارم تو این شب بزرگ و سرنوشت ساز برای من دعا کنید چون شدیدا" محتاج دعای خیرتون هستم . من هم به یاد تمام دوستان خواهم بود.