مخاطب خاص دارد

 

(طلوع سبزترین مرد غروب تمامی به ظاهر مردان می شود)  

 

سلام دوستان خوب و خوش هستین ؟ 

ایشاا... همتون سالم و سلامت باشین و زندگیتون سرشار از آرامش باشه 

نظرات دوستان خوبم رو توی پست قبلی خوندم. 

پدی خیلی قشنگ گفته :باید الانمونو بسازیم تا چند وقت دیگه حسرت روزایی که از دست دادیم نخوریم. 

استاد اعظم هم که همش به فکر درمونه خوب استاد تازگیا اعتیادم کمتر شده داری می بینی که شاید هم اثر تجویز پزشکی تو بوده دیگه ،هر چند خودت از من معتاد تری. 

ریرا پسر عزیزم گفته که :شاید بهتره فقط بریم جلو و بی خیال پشت سرمون بشیم(سخته می دونم...شاید خودم هم نتونم این کارو انجام بدم...) 

خوب ریرا جان می دونی که نمی شه هر چند بی خیال هر چند بی توجه ولی.... 

سعید شاه وش عزیز هم که همیشه به نکات اخلاقی توجه می کنه این جملش خیلی قابل تامله اگه توجه کنیم:از ماست که بر ماست. 

 راستی بچه ها حتما" به وبلاگ سعید سر بزنین خیلی جالب و دیدنیه .  

عمو نمکپاش عزیز هم که واقعیت رو گفته .درسته که بد و بدتر هست ولی خوب خوب هم که هست عمو . ولی نمی دونم ما خیلی دنبال اون نیستیم حالا چرا حتما" سخته . سوال من اینه که چی کار کنیم که استفاده درست بکنیم این مهمه مگه نه عمو؟   

راستی شاعر اون شعر مهدی سهیلی بود عمویی.

رایان عزیز که افتخار آشنایی با ایشون رو نظرات پست قبلی داشتم گفته که می شه بگی استفاده درست چیه؟  

استفاده درست به نظر من اینه که بتونی از لابلای این دنیای مجازی اطلاعات مفید کسب کنی و باعث ارتقا معلومات و تجربیاتت باشه . و هر زمان که خواستی بتونی با این دنیا خداحافظی کنی و صفحه رو ببندی . و فقط برای ضروریات به اون مراجعه کنی . نمی دونم شاید اشتباه فکر می کنم 

606 عزیز هم که لطف فرمودن و تبریک گفتن من هم به ایشون متقابلا" تبریک و تهنیت می گم ایشالا تا باشه از این خبرا...  

ساقی دوست عزیزم سوال کرده که مشکلم حل شد ؟ نه هنوز دوست عزیز به شدت به دعای خیرت محتاجم ممنونم که به یادم هستی دوست مهربون. 

و اما یک دوست عزیز از تهران خیابان آزادی (بقیه آدرس سانسور)با نام مستعار میثم هم هر پست برام نظر می ذاره ولی از اونجا که حرفاش در حد این وبلاگ و خواننده های عزیزم نیست من تایید نمی کنم و واقعا" نمی دونم این خانم چه مشکلی با من داره خوشحال می شم اگه بیاد و اگه مشکل یا ایرادی از جانب من هست بگه تا با هم حلش کنیم . به هر حال از این که می بینم هر پست به من سر می زنی، این رو می ذارم به حساب رفاقت و دوستیت نه بی حرمتی . منتظرم حرفاتو بشنوم . مرسی  

  

------- 

 این هم شعری از مهدی سهیلی یادمه توی دانشگاه بیت اولش رو روی اولین صفحه کتابم می نوشتم یادش بخیر:  

 

سلام ای مرد تیر انداز - ای صیاد صید افکن

که با فریاد هر تیری ـــ

بر آری ناله ها از نای هر حیوان صحرائی

ولی آگه نیی از حال آن آهو بره ای در شام تنهائی 

در آن شبها که سرمست از شکار بره ی آهو ـــ

درون بستر نازی ـــ

زمانی دیده را برهم گذار و گوش را وا کن

بفرمان مروت چشم دل را سوی صحرا کن

بگوش جان و دل بشنو ـــ

صدای ضجه های ماده آهوئی

که خون گرم فرزند عزیزش، کرده رنگین دشت و صحرا را

و با پستان پر شیرش بهر سو در پی فرزند می پوید

دلش پر داغ و لبش خاموش

تمام دشت را در پی جستن فرزند می بوید

 

الا ای مرد صحرا گرد ای صیاد تیر انداز

پر مرغان صحرا را به خون رنگین مکن هرگز

ز خون گرم آهو بره ای دامان پاکت را

مکن ننگین مکن هرگز

***

الا ای مرد تیر انداز ای، ای صیاد صید افکن!

تو حال کودک بی مادری را هیچ میدانی؟

غم آن بره آهو را ز بانگ جانگدازش هیچ می خوانی؟

تو میدانی که آن آهو بره شبها ـــ
سر خود را ز غمها می زند بر سنگ؟

همه شامش بود دلگیر ـــ

همه صحبتش بود دلتنگ؟

تو آنروزی که صید بره آهو می کنی سرمست ـــ

نگاهت هیچ بر چشم نجیب مادر او هست؟

طپش های دل پر داغ مادر را نمی بینی؟

دلت بر حالت آن بی زبان آهو نمی سوزد؟

 ز آه او نمی ترسی؟

در این آغاز بد فرجام، آخر را نمی بینی؟

***

تو هنگامی که از خون میکنی رنگین پر و بال کبو ترها

چنین اندیشه ای داری ـــ

که این سیمین تنان آسمانی جوجه ای دارند؟

نمیدانی اگر مادر به خون غلتد ــــ

تمام جوجه ها بی دانه می مانند؟

و به امید مادر منتظر در لانه میماند؟

***

الا ای مرد تیر انداز ای صیاد صید افکن!

بگو با من ـــ

چه حالت میرود بر تو ـــ

اگر تیری خدا ناکرده فرزند ترا بر خاک اندازد؟

وزین داغ توان فرسا  ـــ

صدای ضجه تلخ ترا در گنبد افلاک اندازد؟

***

الا ای مرد تیر انداز ای صیاد صید افکن!

ببانگ ناله تیری ـــ

سکوت دلپذیر دشت را مشکن

بفرمان هوسبازی ـــ

به خاک وخون مکش هر لحظه فرزندان صحرا را

بحال آهوان بی زبان اندیشه باید کرد

از این راهی که هر جاندار را بی جان کنی برگرد

بخون رنگین مکن بال کبوترهای زیبا را

***

در آن ساعت که میگیری هدف ، حیوان صحرا را

به چشمانش نگاهی کن

ببین دربرق چشمش التماسش را

که با درماندگی در لحظه های مرگ می گوید:

«ایا صیاد ! رحمی کن ،مرنجان نیم جانم را »

« پر و بالم بکن اما نسوزان استخوانم را »

 

وقت کشی

 سلام دوستان خوبین ایشاا... 

تا حالا فکر کردین به گذر عمر به اینکه روزها با چه سرعتی پشت سر هم میان و میرن؟ 

تو این مدت ما چی بدست میاریم یا چی رو از دست میدیم؟ 

تا حالا فکر کردین که روزهاتون پوچ و بی ارزش شده ؟ 

یا اینکه می شه از این که هست بهتر بود یا روز بهتری رو به وجود اورد؟ 

راستش من چند وقته فکرم شدیدا" درگیره . فکر می کنم اگر چند سال دیگه برگردم و پشت سرم رو ببینم آیا راضیم از عملکرد الانم؟ یا افسوس می خورم ؟ مسلما" افسوس خواهم خورد. 

ولی چی کار می شه کرد؟ مسلمه که همه می گین "با یک برنامه ریزی صحیح". 

ولی می دونین چیزهایی توی زندگی هست که آدم درگیرشون می شه ، شاید به قول من معتادشون.مثلا" نت . این روزا شده بلای جون من و شما. 

صبح پا میشیم "نت". 

میریم سر کار"نت". 

دوباره میایم خونه ، چشات داره از کاسه در میاد بسکه به صفحه مونیتور از صبح نگاه کردی ولی دوباره آنچنان با ولع می شینی پای نت که انگار اگه یه لحظه دیر بشه گردش کره زمین از کار میفته!!! 

خوب چیکار می شه کرد ؟ به نظر شما روشی دارین برای کم کردن یا استفاده صحیح از نت ؟ به نظر من این استفاده از نت شده "وقت کشی". 

شده از دست دادن بهترین زمانها برای انجام بهترین کارها . نمیگم 100% بده ، خیلی آموزندس خیلی کمک می کنه به ما ، ولی وقتی راه و روش صحیح استفاده از اون رو بدونیم .  

می تونم قسم بخورم که تو ملت ایران شاید 10% روش استفاده صحیح از اون رو بلدن . قبول ندارین؟ 

نمی دونم کی مقصره:  

همت ما کمه؟؟؟ 

امکانات پیشرفت نیست؟؟؟ 

دولت مقصره؟؟؟ 

یا... 

نظر شما چیه؟ 

 

 

 

جوانی داستانی بود....

                     داستان بی سرانجامی

غم آور قصه تلخی که از یادش گریزانم

                     به غفلت رفت از دستم             ازاین غفلت پشیمانم

جوانی چون کبوتربود و من بودم یکی طفل کبوتر باز

سرودی داشت آن مرغک

که از بانگ سرودش شادمان بودم

به شوق نغمه مستانه او نغمه خوان بودم

نوائی داشت

حالی داشت

گه و بیگاه با طفل دلم قال و مقالی داشت

************

جوانی چون کبوتر بود و من بودم یکی طفل کبوتر باز

من او را هر زمان با شوق آب و دانه می دادم

پر و بال لطیفش را به لبها شانه می کردم

و او را روی چشم وسینه خود خانه می دادم

************

ولی افسوس

             هزار افسوس

یکی روز آن کبوتر از کفم پر زد

                                    ز پیشم همچنان تیر شهابی تند بالا رفت

به سوی آسمانها رفت

فغان کردم

نگاهم را چنان صیاد دنبالش روان کردم

ولی او کم کمک چون نقطه شد وزدیده پنهان شد

به خود گفتم که آن مرغک به سوی لانه می آید

امید رفته روزی عاقبت در خانه می آید

ولی افسوس

             هزار افسوس

عمری در رهش آویختم فانوس چشمم را

نیامد در برم مرغ سپید من

نشد گرم از سرودش خانه عشق و امید من

کنون دور از کبوتر لانه خالی   آسمان خالیست

به سوی آسمان چون بنگرم تا کهکشان خالیست

منم آن طفل دیروزین

که اینک در غم نغمه ای با چشم تر مانده

درون آشیان زآن هم نوای نغمه خوان یک مشت پر مانده

پر او چیست؟

بر سر هاله موی سپید من

فضای آشیان خالیست

چه هست آن آشیان ؟

ویران دلم  ویرانه عشق و امید من

************

هزار افسوس

هزار اندوه

جوانی رفت  شادی رفت  روح زندگانی رفت

غم آمد  ماتم آمد  دشمن عشق و امید آمد

پدر بگذشت مادر رفت شور عشق از سر رفت

سپاه پیری آمد هاله موی سپید آمد